می پوشم
سر راهی می ایستم
که تا رسیدنت با مه یک هااا فاصله اس
سینه ام پر از هوای عشق می شود
......
وقتی دستانم را سایه چشمانم کردم
و صدایم را صاف
تا از ته دل اسمت را فریاد بزنم
از من خیلی دور شده بودی
وقتی در تاریکی شب
شمع ها اشک ریزان دستانم را میسوزاندند
سر راهت ایستادم
همچون باد
با اسبی سپید
از درون رویاهایم تاختی
نیلوفر 20اذر1393
زیرا سال هاست که این قلب برای تو می تپد
رازی را باخود دارد که فقط در ایام پاییز سالش پیر تر می شود
و اسارت دل افزون
پاییز که از راه می رسد تازه شدن تمام فصول زندگیم داغ می خورد
و انگار شب های پاییز طولانی تر از هر بهاری
برایم ادامه دارد
و تا پاییزی دیگر می شمارم
تا شاید برگ برگ عمرم سبز شود
از روز دیدارتو
بیا و از من بگذر
ماه مهر می اید
با تمام بی مهری هایش
بیا و برو راه برایت باز است
انقدر از زمانه سیلی خورده ام که باد های سرد و نیش دار تو
بر من ردی نخواهد گذاشت
زیرا
خط خطی های طبیعت را بر چهره ام
و موهای نیش زده سپیدم را از زیر چارقد
که به جای موهای افشان جوانی بر شانه های
ستبر افتاب خورده ام
همچون کشت زارهای گندم
بر نگاه اینه می بینم
بگذر از من
هم چنان که گذشتی بر جوانی ام
ای باد های پاییزی
بیائید و بگذرید
که دیگر هیچ چیز از غارت زمانه
نمانده
جز باران های تو که بشوید و ببرد به پایمرغزار تمام عمر بی حاصل مرا