نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

تو دستهایم را بگیر

و عبور بده از خویشتن خویش..

مرا به ستاره ها ببر و به ماه دعوت کن..

من از اقاقیای بنفش تاج گلی میسازم

تو میشوی مرد رویاهای من

تا به گردنت بیاویزم

دستهای پر از محبت خویش را ...

تو باورم داشته باش
تو بخوان مرا
که هر روز همچون نسیمی
عبور کنم از وجودت
همچون خورشید
تو باورم کن و بیا
دستانت را پناهم کن

   نپرس

   که حال باز گفتنم نیست

   که اشکم جاریست

   و بغض تا حنجره ام را دریده

  همین لحظات تلخ است که میسازند

   اوقانم را

   و بسیار تلخ

  که پرسیدنی نیست دوست من

  خیلی دوری از من

  خیلی وقته

  که دلت با من نیست

  دستهایت دیگر در دستانم قفل نمیشود

  بازویم در بازوی تو نیست


 

  چشم هایم را می بندم

  تکیه میزنم بر دیوار و خیالت راه پیدا میکند

  همچون چتری از اقاقیای بنفش

  خیال انگیز و رویایی

  و می برد مرا

  با پاهای برهنه  تا کودکیم

  و مشامم پر می شود از عشق

  از کودکیم تا همین امروز که

  تو همچون ستاره ای درخشیدی

  بر اسمان زندگیم و ماه شدی

  بر مهتابی جوانیم

                                                  ن . ز