نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

    

‏بعد شنیدن  ماجرای بیهودگی زندگی امروز کوفتم شد .

نشستم روی یک سنگ پهن سیاه و مینویسم

امروز افتاب انچنان پس کله ام میزند انگار من توبه شکسته ام

طبیعت زیبا برایم عکسی خط خطی ست که انگار دستان خوب خدا برایم اینگونه کشیده

ذهنم تلخ و وامانده

   


‏بدون تو خواب و رویا بر من حرام است
 دیر گاهی ست
 که دیگر تورا در اغوش
شبهایم ندارم
‏پتو رو بغل کردم و می اندیشم
سحر از بسترحریر ابی ا ش 
اهسته اهسته به سپیدی صبح
میرسد و در اغوش خورشید ارام میگیرند
اما من چی
هر شب به بهانه ای
به تو میرسم ای صبح

‏هر شب میگویم شاید
با طلوع خورشید با نسیم صبح گاهی
با شلوغی خیابان ها
با دیدن گلدانی خالی از گل
به یادم بیافتی
و لب میگزی
و میگویی افسوس

   

‏اوای خوش قناری در قفس
از سر شوق زندگی نیست
از روزهای خوش گذشته اش یاد می کند .