نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا


روزها می گذرند بی تو
ماه دوم بهار به یک باره میشود پاییز
 برگ ریزان و چشم برهم زدی تمام می شود
تو هستی و
من زیر سنگی که به یادگار مانده
دلم زیر خاک می پوسد
از دوری تو

 شعرهایی که برایت می گویم

 هر روز میخوانی

 و خیال میکنی برای کیست !

 اینهمه ریسمان بافتن واز دیوار دلت بالا رفتن

  پیچیده نیست … !

  من فقط برای یک لحظه نگاه تو می نویسم !


  بیا
  دست به دست من بده
  از اتش بگذریم
  ا ز سیل روان اشک می گذرم
  تو تکیه گاه من شو
  خود از کوه ها  می گذرم
  تو بال من شو
  هم چون پروانه گرد شمع وجودت
  دیوانه وار می پرم
  دل به دلم بده
  از رود بی کران زندگی
  این یکی را خودم به پایان می برم 

    


 سکوت و درد تمام وجودم را گرفته

دیگر حتی فریاد هم نمیتوانم بکشم

صدا در گلو خفته

و قلب ریتم ارام زندگی را فراموش کرده

 روزها و شب های زیادی را می گذرانی چه راضی و خوشحال باشی و چه نه

چه سلامت باشی و چه بیمار

تحمل سختی ها و ادبار را انسان طوری تحمل میکند که انگار نه انگار از روح لطیف و جسمی نرم تشکیل شده این انسان .

سردم است و انگار درون مرا با چیزی باد میکنند از سرما

همانطور که در اتاق درانتظار نشسته ام و منتظر ناگفته ها هستم هر چقدر که تلمبه میزنند فکرم و روحم به دنبال روزهای زندگی نکرده میدود

انگار کمبود و ناداشته هایم از ایام از دست رفته را الان همین الان باید لمس کنم .

نه عصبانی م و نه غمگین فقط اینه شده ام روبروی روح سرگردان خودم ها .. می کشم