... گر مانده ام خموش خدا داند و دلم
بهاربگذشت وتابستان وپاییز عمرم .بماندبهمن واسفندعمرم
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد که نه بحریست محبت که کرانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارندباری آن بت بپرستند که جانی داردابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیرکس ندیدم که چنین تیر و کمانی داردعلت آنست که وقتی سخنی میگویدور نه معلوم نبودی که دهانی داردحجت آنست که وقتی کمری میبنددور نه مفهوم نگشتی که میانی داردای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویشبا کسی گوی که در دست عنانی دارد
...
گر مانده ام خموش خدا داند و دلم
بهاربگذشت وتابستان وپاییز عمرم .بماندبهمن واسفندعمرم
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد
ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
علت آنست که وقتی سخنی میگوید
ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
حجت آنست که وقتی کمری میبندد
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد