بدون تو خواب و رویا بر من حرام است
دیر گاهی ست
که دیگر تورا در اغوش
شبهایم ندارم
پتو رو بغل کردم و می اندیشم
سحر از بسترحریر ابی ا ش
اهسته اهسته به سپیدی صبح
میرسد و در اغوش خورشید ارام میگیرند
اما من چی
هر شب به بهانه ای
به تو میرسم ای صبح
هر شب میگویم شاید
با طلوع خورشید با نسیم صبح گاهی
با شلوغی خیابان ها
با دیدن گلدانی خالی از گل
به یادم بیافتی
و لب میگزی
و میگویی افسوس