نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

در دستانم  

دانه های  برنج دیگر مشت نمی شود

برای کبوتران

و در مشت دیگرم

سنگی نیست تا بشکنم شیشه پنجره همسایه را

کوه ها چرا در دو ر دست نیستند

و هیبتشان دیگر هراسی در دلم نمی افکنند 

رود ارام و بی صدا  صورتش را در برف پنهان کرده 

جاده چرا بس باریک و دراز است 

انگار کبوتران خوردن اب را از رود نمی دانند

و شاید رود  راضی بخوردن اب کبوتران نیست

خنجر در مشت دارم و

بر همه دیوارها  دشمن تکیه دارد

چرا خواب بر چشمانم راهی ندارد

علف ها خشکیده اند

گل ها بی رنگ اند

و من کودکی رها شده 

در خیابان های تنگ و پر ازدحام

                                     زندگی ام