در دستانم
دانه های برنج دیگر مشت نمی شود
برای کبوتران
و در مشت دیگرم
سنگی نیست تا بشکنم شیشه پنجره همسایه را
کوه ها چرا در دو ر دست نیستند
و هیبتشان دیگر هراسی در دلم نمی افکنند
رود ارام و بی صدا صورتش را در برف پنهان کرده
جاده چرا بس باریک و دراز است
انگار کبوتران خوردن اب را از رود نمی دانند
و شاید رود راضی بخوردن اب کبوتران نیست
خنجر در مشت دارم و
بر همه دیوارها دشمن تکیه دارد
چرا خواب بر چشمانم راهی ندارد
علف ها خشکیده اند
گل ها بی رنگ اند
و من کودکی رها شده
در خیابان های تنگ و پر ازدحام
زندگی ام