نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

اغاز میکنم صبحم را

بدون سلام

بدون کلام

با تمام خاطرات
بدون تو

و بدون سلام تو

با خاطراتی که در اینه صادقانه

دروغ را فریاد میزند


  باد می پیچد و عبور می کند از لابلای موهایم

  در این صبحدم

  به یاد انگشتانت که  می پیچید به دور

  حلقه های طلایی  ان

  تا برسد بر احساس  اوارگی دستانم

  بیدار میشوم با نور طلایی خورشید

  در بستر سرد زمستان

  که تنها و بی کس رهایم کردی

  در دستان کوچه های بی عبور سرما

                                                  نیلوفر

 

قمری خسته

اخرین ذرات زرین خورشید در پنجره همسایه میلرزد

و قمری خسته

بر روی انتن  یخ بسته این پا و ان پا میکند

برود یا بماند

هوای سرد و  پف دادن پرها

پرواز در غروب رسیدن به مقصد است  

یا ماندن همه چیز خواهد بود؟

گشنه و بی دانه

 سر بر بال فرو کردن و یا پرواز

صدایت میزند

با اخرین  ته صدای اواز یخ بسته اش

تو را میخواند

بمانم یا بروم

قطره طلایی خورشید بر بالش مینشیند

و ناگهان بارقه امیدی در دلش شعله ور میگردد

نگاهش را به شرق می دوزد و به غرب پر میکشد......

 

                                نیلوفر