چه حکایتی دارد این دل
که هر چه دروغ می شنود به گوش جان می خرد
یک کنج سینه ام خزیده و د رافکار خودش غوطه ور
که ایا باورکنم یا همچنان غرق ابه خون باشم
زمانه راکه دور می چرخد جز فریب و دروغ نمی بیند این دلم
دوستی را کجا بگذارد و دشمنی راکجا
یکی میخواهد مهربان تراز مادر
دراغوشش ارام گیرد و تا ابد بخوابد با خوشبختی