نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

 دلم از گوشه نشستن خسته شده

میخواهد کسی را داشته باشد تا دست در دست هم به باغ بروند و بگویند و بشنوند

دل من هم دلش میخواهد که اینطور گوشه نشین خلوت خانه نباشد دل است دیگر دلش میخواهد

دستانش را بگیرد و شادی کنان از نهر پر اب ابادی که همین نزدیکی شهرمان است باهم بپرند

دلم میخواهد زیر درختان سبز بهاری که نسیم خنک برگ هایش   را تکان میدهد یله کنم و به اواز خوش پرندگان گوش بدهم

دل است دیگر چه چیزها که دلش نمیخواهد از تنهایی رنج میبرد این دل و حق دلبری ندارد 

مهتاب که یواشکی سرش را از پنجره ابر ها بیرون اورده  راهمان را تا کوچه باغ هایی که هنوز خانه نساخته اند باز کند

و قدم زنان تا هر جا که دلش میخواهد این دل برود

   غمی دارد دلم که شرحش فقط افسانه میخواهد

    به پای خواندنش هم گریه ی جانانه میخواهد
   من ان ابر پر از بغضم که هر جایی نمی بارد

   برای گریه کردن   مرد هم یک شانه میخواهد




          سال هاست فقط باد عطر تنت را برایم می اورد


و گویی تازه ترین و خوش بو ترین گل دنیایی


 وقتی بودی  پول های قلکم را میشماردم تا بتوانم برایت هدیه ای بخرم 


 کودکی بودم تهی دست همچون تمام کودکان دنیا 


 اما قلبم مالامال عشق به تو بود  

 که همیشه در فکر اهدا ء به تو بود


 کاش می توانستم قلب کوچکم را به تو هدیه دهم تا بیشتر پیش مان بمانی


 حالا که بزرگ شده ام  پول درمی اورم و می توانم ....


 ندارمت  تا هدیه ای درخور تو بخرم 


 تا  گل لبخند بر لبان زیبایت بنشانم<�Qp>


     مادر عزیزم روحت شاد

                              روزت مبارک 

 دستان تورا که همیشه مراقب من است می بوسم

دستم را دراز میکنم

و

ستاره ای که در زیر باران می درخشد

می چینم

به گیسوان سنجاق می کنم

و با پاهای برهنه از رودخانه عبور می کنم

اسب امیدم را می تازانم

موهایم را به دست باد می دهم

امسال

بدون تو بهار می شوم

    دیر امدی         

        خیلی دیر 

  زمانیکه پروانه دلم بر روی دیوار

                             سنجاق شد

                              و از حرکت ایستاد

   و هنگامی که 


 برای یک لحظه با تو بودن

                 اغوش  می گشودم

     بال های خسته ام

           به صلیب کشیده شد

  و

     در قاب چشمانت فراموش شدم

 



 

 شب است و سکوت

  تنهایی  و پنجره

   ماه که غبارگرفته

 اتش همچون زنان کولی

 پای میکوبد و شعله اش نعره زنان

 تا اسمان می پیچد دودش در دل اسمان راه

 می یابد و دزدانه از نردبان بالا می خزد

 و بر دل پنجره سیاهی شب می نشیند

 دلم هم اغوشی ماه و ستارگان میخواهد

 و نگاه تورا که در  دریای ابی ان غرق شوم

 و اغوشی گرم

 دلم لبان خاموش میخواهد

 و فقط

 دستان جستجوگر

 اغوش بگشا اتش

 بسوزانم