نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

خواب ماهی به بلندای موج  بلند

و به صافی صدف صاف و قشنگ

همچون صورت ماه ماهی

مثل پاشویه حوض مادر بزرگ لیز و گلی


  گفتی قرارمان لب دریا

     اما نگفتی کدام دریا

 شمال یا جنوب

        فرقی هم نمیکند

 امدم

 هر چه لب دریا منتظرت شدم نیامدی

 موج بر انگشتان پایم بوسه می زد

 نسیم شباهنگام با انگشتان نرم و نازکش موهایم را  نوازش میداد

 و ماه به انتظار کشیدن من می خندیدو فانوس مهتاب را

 قدم به قدم من در ساحل پیش می برد

 امواج دریا دسته دسته به تماشایم میامدند و

 وقتی باز می گشتند  زیر لب می خندیدند

                                            بر سادگی من 

 من که در انتظار تو ایستاده بودم

 ستاره ها چشمان خسته اشان را تند تند بر هم می زدند

 و من هم چنان باور نداشتم که تو نخواهی امد

 ماه و ستارگان سوار بر قایق سحر به همراه نسیم صبحگاهی بطرف فلق

 از افق دور و دورتر شدند

          و من ماندم و خنده های زیر لبی امواج



می پرسه چی شد پسرت یهو دوروزه ساکت شده ؟

می گم :خیلی بی قراری میکرد و جیغ می کشید ترسم ازناراحتی همسایه ها بود
ی جورایی هم رواعصاب اهالی خونه

می گه خب پرنده اس حالیش نیست.  باهاش حرف زدم گفتم یا می فهمه یا که نه

  بغلش کردم و بهش گفتم: چت شده؟ خودشو چسبوند به سینه ام نازش دادم

 گفتمش :ببین تو تنهایی من تنها

تو پدر و مادرنداری منم ندارم

تو اسیر قفسی منم اسیر این قفس بزرگ که خونه اس

تو مجبوری مارو تحمل کنی منم اهالی این خونه رو

میخای ازادت کنم؟

کجارو داری بری؟

نهایتا دو کوچه اونطرف تر

بال پرواز نداری مثل من گربه میگیره و میخوردت .

اینجا دون میدم میوه میدم  حمامت میکنم محبتت میکنم اما اینهارو هیچ کس به من نمیده همش خودم زحمت می کشم

حالا اگر میخای بری بگو تا ازادت کنم

گفت: نه

باورکن میگه نه

منم دوباره بوسش کردم و بهش گفتم کاری نکن که بگن دیونه اس

     گذاشتم ش توی قفس درش نیوردم ساکت واروم فقط میگه اییییییی

 





هر روز اینجا منتظرت می مانم

چای را که عطرش کم از بوی اقاقیای بنفش

گوشه حیاط خانه امان ندارد

دم میکنم

قالیچه را کنار باغچه گل های قرمز و صورتی رز

پهن می کنم

و فواره های حوض  با کاشی های ابی

را نم نم باز می کنم

عطر چای در حیاط پیچیده

و تو بر مخده که به دیوار اجری تف خورده 

از هورم افتاب برتافته از اخرین نفس های تابستان

به هن و هن افتاده

            یله می دهی

.......

 ................

بهانه می گیری که

      مهتاب را کم داریم

  موهای نقره ای مهتاب را که تا شانه های ایوان رسیده

با انگشتانم شانه میزنم

     که از باران نم نم عصرانه

به تارمی پناه اورده

میگویی دلم در دریای نگاهت غرق شد

دلم میخواهد

پای در موج بکوبیم

و به دل هامان صفایی بدهیم

بهانه هایت تمامی ندارد

و من باشتاب

        بیدار می شوم


نشسته ام و چشم به دستان خدا دارم

با دردی که هر از چند گاهی درتمام وجودم می پیچد

 و هر لحظه ارزوی مرگ دارم

اگر شیرین است بیاید

و اگر تلخ جام زرینش را می نوشم