نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا


  گفتی قرارمان لب دریا

     اما نگفتی کدام دریا

 شمال یا جنوب

        فرقی هم نمیکند

 امدم

 هر چه لب دریا منتظرت شدم نیامدی

 موج بر انگشتان پایم بوسه می زد

 نسیم شباهنگام با انگشتان نرم و نازکش موهایم را  نوازش میداد

 و ماه به انتظار کشیدن من می خندیدو فانوس مهتاب را

 قدم به قدم من در ساحل پیش می برد

 امواج دریا دسته دسته به تماشایم میامدند و

 وقتی باز می گشتند  زیر لب می خندیدند

                                            بر سادگی من 

 من که در انتظار تو ایستاده بودم

 ستاره ها چشمان خسته اشان را تند تند بر هم می زدند

 و من هم چنان باور نداشتم که تو نخواهی امد

 ماه و ستارگان سوار بر قایق سحر به همراه نسیم صبحگاهی بطرف فلق

 از افق دور و دورتر شدند

          و من ماندم و خنده های زیر لبی امواج


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد