چه حکایتی دارد این دل
که هر چه دروغ می شنود به گوش جان می خرد
یک کنج سینه ام خزیده و د رافکار خودش غوطه ور
که ایا باورکنم یا همچنان غرق ابه خون باشم
زمانه راکه دور می چرخد جز فریب و دروغ نمی بیند این دلم
دوستی را کجا بگذارد و دشمنی راکجا
یکی میخواهد مهربان تراز مادر
دراغوشش ارام گیرد و تا ابد بخوابد با خوشبختی
روزت مبارک مادر عزیزم
وقتی سایه ها پشت پنجره ضرب اهنگ میگیرند
و باد با عصبانیت هوهو کنان به در می کوبد
سرم رااز ترس زیر پتو می برم
یاد کودکیم با دستهای نوازش گر تو
عطر تن تو در مشامم می پیچد
ماه به من می خندد
و نگاه مهربانش را
به بسترم می دوزد
وقتی در اتاق تنهانشسته ام
دلم بیشتر برایت تنگ می شود
مادر عزیزم
31/1/93
رفتم دیدن گل های ارغوان که خیال میکردم دیگه اونجا دیگه نیستن
ردیف محکم و قوی بهم چسبیده بودن به هم انگار مراقب هم بودند و غیر قابل نفوذ
منم رفتم دیدشون سان دیدم
بهار اومده باغ چراغونی شده از چراغ های رنگی گلها
گل های فراموشم نکن و گل های ریز زرد و سفید پر بودن روی زمین
رفته بودم
هیچ اتفاقی برای من نیافتاد غیر از اینکه
دلم تنها تر شد
فهمیدم که تو هم مرد رهگذری میمانی که از توی سبد گلهات فقط یه شاخه به من تعارف کردی
نه همه سبد را
حالا حس تنهایی و خار آن تک شاخه فقط سینه ام را می خراشه