نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

    


 سکوت و درد تمام وجودم را گرفته

دیگر حتی فریاد هم نمیتوانم بکشم

صدا در گلو خفته

و قلب ریتم ارام زندگی را فراموش کرده

 روزها و شب های زیادی را می گذرانی چه راضی و خوشحال باشی و چه نه

چه سلامت باشی و چه بیمار

تحمل سختی ها و ادبار را انسان طوری تحمل میکند که انگار نه انگار از روح لطیف و جسمی نرم تشکیل شده این انسان .

سردم است و انگار درون مرا با چیزی باد میکنند از سرما

همانطور که در اتاق درانتظار نشسته ام و منتظر ناگفته ها هستم هر چقدر که تلمبه میزنند فکرم و روحم به دنبال روزهای زندگی نکرده میدود

انگار کمبود و ناداشته هایم از ایام از دست رفته را الان همین الان باید لمس کنم .

نه عصبانی م و نه غمگین فقط اینه شده ام روبروی روح سرگردان خودم ها .. می کشم

شاخه های نو همیشه زیر نور خورشید رشد می کنند و قد شان برافراشته می شود و هر چه گرم تر پر گل تر و جان سخت تر میشوند و ریشه های نازکشان در زمین محکم تر می شود

مادرم گل خوشبوی باغ زندگیم بود که تو همچون خورشید گرم همه فصل ها  بر او می تابیدی

از مهر او

ساقه های نازکمان استوارتر میشد

تو بودی و شبهای طولانی زمستان تو بودی و تمام دل خوشی های دنیا

وقتی  نور گرم تو بر زندگانیمان خاموش شد

اولین چیزی که در این باغ بارور بود و با نسیم می رقصید پرپر شد

و ما ماندیم و ان باغ بی بر و بدون باغبان و بدون  عطر تن او

سال هاست زندگیم هیچ شادمانی ندارد  سال هاست شاید به نظر بزرگ شده ام اما همان ساقه نازک تازه سر براورده از خاکم

چگونه بدون تو جشن به پا کنم 

ارام جانم بودی دست های پهن مردانه ات را که دراز میکردی و  دستانم را با انها اندازه میگرفتم احساس کوچکی میکردم اما لذت بخش بود و خوشبخت بودم

پدر عزیزم نبودت  را چگونه جشن بگیرم و شادمانی کنم که تا اخر عمر دل کوچکم عزادار توست

خورشید زندگانیم

 خوب نبودم و می خواهم اقرار کنم که از حسادت داشتم میمردم

که او تواناتر تر از من است اما کیسه اش خالی .

بعد پیش خودم فکر کردم که چه اشتباهی می کنم سلامتی از هر چیزی بالاتر و برتراست  و خدارا شکر کردم از این همه نعماتی که در اختیارم گذاشته و این ارامش من را چند برابرکرد .

کسی هست که تمام امیدم به اوست هیچ خواسته مادی ندارم شکر خدا تمام عقل و احساسم را به او سپرده ام  که راهنمای من  است و دور اندیشی را به من اموخته و صبوری را

وقتی دل گیرم و احساس تنها یی منو ازار می ده فقط نگاهم به تاق اسمونه  که اوار نشه رو سرم

خسته و بی صدا می شینم

تا یکی بیاد و بگه چت شده

اون موقع ها دوست داشتی فقط برای تو بنویسم و می نوشتم و می دونستم میایی و می گذری

گاه ردی از خودت به جا می گذاشتی. اینها عاشقانه نیست دوستم اینها دل نوشته است می بینی دیگرهیچ چیزی برای گفتن ندارم

شاید عاشقی ها را باید ان چندین سال پیشتر میگفتم که شاید بلد نبودم .