نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

‏چقدر دلتنگ نبودن هایت هستم
خورشید میتازد وسط اسمان
تف میدهد دل وامنده و تشنه مرا
و تو ارام در خواب غفلت دلم را چنگ میزنی

‏صبح را دوست دارم با تمام برگهای سبزشمعدانی های لب حوض و
 تمام گنجشکهایی که هرصبح قبل ازمادر بزرگ به نماز می ایستند به روی نرده های ایوان
ونگاه اسمان که میخندد به زیبایی گل سرخ
و هرصبحی که چشم میگشایم به انوارطلایی خورشید
میگویم خدایا شکرت که دوستانی دارم و سلامتی و همین من را بس

صبح امده و امید رفته

به دارمحبت اویزانتان کردیم هم وطن

فردا عکسهایتان را به همه نشان میدهیم

راستی ما هم انجا بودیم


نمیدانم منتظر چی هستم

ایا کسی زنده باز خواهد گشت

ویا باید پوتین هایشان را پشت درجا بگذاریم

نفسم بند می اید

وقتی فکر میکنم

خروارها خاک و دود راه نفست را بسته

اسمان هرگز ابی نمی شود

اگر تو را نیابند

 روزها و شب های زیادی را می گذرانی چه راضی و خوشحال باشی و چه نه

چه سلامت باشی و چه بیمار

تحمل سختی ها و ادبار را انسان طوری تحمل میکند که انگار نه انگار از روح لطیف و جسمی نرم تشکیل شده این انسان .

سردم است و انگار درون مرا با چیزی باد میکنند از سرما

همانطور که در اتاق درانتظار نشسته ام و منتظر ناگفته ها هستم

چیزهایی در فکرم قدم  میزنندودست در دست روحم به دنبال روزهای زندگی نکرده میدوند

انگار کمبود و ناداشته هایم از ایام از دست رفته را الان همین الان باید لمس کنم .

نه عصبانی م و نه غمگین فقط اینه شده ام روبروی روح سرگردان خودم ها .. می کشم