دلم از گوشه نشستن خسته شده
میخواهد کسی را داشته باشد تا دست در دست هم به باغ بروند و بگویند و بشنوند
دل من هم دلش میخواهد که اینطور گوشه نشین خلوت خانه نباشد دل است دیگر دلش میخواهد
دستانش را بگیرد و شادی کنان از نهر پر اب ابادی که همین نزدیکی شهرمان است باهم بپرند
دلم میخواهد زیر درختان سبز بهاری که نسیم خنک برگ هایش را تکان میدهد یله کنم و به اواز خوش پرندگان گوش بدهم
دل است دیگر چه چیزها که دلش نمیخواهد از تنهایی رنج میبرد این دل و حق دلبری ندارد
مهتاب که یواشکی سرش را از پنجره ابر ها بیرون اورده راهمان را تا کوچه باغ هایی که هنوز خانه نساخته اند باز کند
و قدم زنان تا هر جا که دلش میخواهد این دل برود