ای رهگذر نداری دیگر تو از حالم خبر
تنها نشستی هر کجا اندر میان قضا و این قدر
چوب حراج میزنی بر دل و باور میکنی
در هر زمان دیدی که خوشحالم پرده محبت میدری
بدترین روز محالم را خبر داری گمان
مشکل تنهایی را در عشق مکرر کردی بیان
بهر هر دل ارام جانی خفته است
قلب من از جفای این انسان ها مرده است
حالتی بدتر شده از سیلاب اندر غضب
اشک نه .. خون میریزد از دست این نوع بشر
nilofar
باید حرف بزنیم پیامهای رمز الود نمیتونه قصه دل را بگه بهت زنگ میزنم
همینقدر بگم که واقعا هیچی ندارم بهت بگم
ولی ادمی همیشه زاییده افکار خویش است
ما همیشه در تصورات و افکار خودمون زندگی می کنیم
پس ببین در افکارت چه می گذرد
بعدازمدتی که آمدی باحالتی غضب ودلخون آمدی