بیا با سر انگشتانت

   نرم و اهسته

    اشکهای شوق  را از روی گونه هایم برچین

            و

مرا به اوج خواستن هایم ببر

  سرود فرشتگان را برایم می سراید

  دستهای نوازش گرت

  اغوش گرم تو

  وسوسه بوسه را در دلم می اندازد


به تو

دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی

محبوبم

 از تو عشق ورزیدن را آموختم

 و از لبان پر حلاوت تو طعم بوسه را چشیدم 

 از تو آموختم هر انچه که نشنیده بودم 

 همچو کودکی نو پا دویدن در دشت پر نشاط عاشقی را .

دوست دارم همانطور که آلام جانمی به تو آرا مش روح و جان ببخشم .

       اگر برایت بهتر است 

مرا فراموش کن خدا نگهدارت باشد

 نام مرا بر بلندیها فریاد بزن تا باد

 پا ییزی   بی رحمانه

                    با خود ببرد 

برای همیشه در قلب منی ........

در دستانم  

دانه های  برنج دیگر مشت نمی شود

برای کبوتران

و در مشت دیگرم

سنگی نیست تا بشکنم شیشه پنجره همسایه را

کوه ها چرا در دو ر دست نیستند

و هیبتشان دیگر هراسی در دلم نمی افکنند 

رود ارام و بی صدا  صورتش را در برف پنهان کرده 

جاده چرا بس باریک و دراز است 

انگار کبوتران خوردن اب را از رود نمی دانند

و شاید رود  راضی بخوردن اب کبوتران نیست

خنجر در مشت دارم و

بر همه دیوارها  دشمن تکیه دارد

چرا خواب بر چشمانم راهی ندارد

علف ها خشکیده اند

گل ها بی رنگ اند

و من کودکی رها شده 

در خیابان های تنگ و پر ازدحام

                                     زندگی ام

                                         

بهار می اید
یک مشت گندم در اب ریخته ام
و وقتی سبز شد
پرندگان بی شماری را
لب پنجره مهمان خواهم داشت
بهار می رسد
برف ها بر شکاف صخره ها فرو خواهند رفت
علف ها جوانه خواهند زد
و هنگام مهتاب دست در دست هم
انجا خواهیم نشست و
حرف های دلمان را به هم خواهیم گفت
بهار می اید
اگر تو قصد امدن کنی
در دلم دوباره بهارمی شود