به تو
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی
محبوبم
از تو عشق ورزیدن را آموختم
و از لبان پر حلاوت تو طعم بوسه را چشیدم
از تو آموختم هر انچه که نشنیده بودم
همچو کودکی نو پا دویدن در دشت پر نشاط عاشقی را .
دوست دارم همانطور که آلام جانمی به تو آرا مش روح و جان ببخشم .
اگر برایت بهتر است
مرا فراموش کن خدا نگهدارت باشد
نام مرا بر بلندیها فریاد بزن تا باد
پا ییزی بی رحمانهبا خود ببرد
برای همیشه در قلب منی ........
در دستانم
دانه های برنج دیگر مشت نمی شود
برای کبوتران
و در مشت دیگرم
سنگی نیست تا بشکنم شیشه پنجره همسایه را
کوه ها چرا در دو ر دست نیستند
و هیبتشان دیگر هراسی در دلم نمی افکنند
رود ارام و بی صدا صورتش را در برف پنهان کرده
جاده چرا بس باریک و دراز است
انگار کبوتران خوردن اب را از رود نمی دانند
و شاید رود راضی بخوردن اب کبوتران نیست
خنجر در مشت دارم و
بر همه دیوارها دشمن تکیه دارد
چرا خواب بر چشمانم راهی ندارد
علف ها خشکیده اند
گل ها بی رنگ اند
و من کودکی رها شده
در خیابان های تنگ و پر ازدحام
زندگی ام