بهشتی نبود

خورشید وسط اسمان بود

و من وسط زمین

اینجا برهوت قلب من است

صحرای دلم

 انگشتم سوخت از گرمای عشقت

  

                                    مادرم

 نشستم بر مزارش بااو حرف زدم

گفتمانی یک طرفه

او هیچ  نگفت

سکوت بود

 از سنگ ندایی برنیامد
 انگار خاک ها خورده بودند حرف هایش را
 انگار افتاب همه را بخار کرده بود

 من امدم اما تو نبودی

عید بود

شاید رفته بودی عید دیدنی فرشتگان

                                        خوب خدا


نمیدانم کجا تراگم کرده ام

         که در این نقطه از تنم

 خواهش بودنت را دارم

 اینجا

 درست همین جا

                 قلبم را میگویم

  گفتی که اگر سال نو شود     

                     در انتظارت می مانم

  دامن پیراهنم  پراز شکوفه های گیلاس شده

موهایم  را با خوشه های گندم ازپشت بسته ام

  و سنجاقی از گل  سرخ بر سینه دارم

منتظر نسیم می شوم

         تا بوی ترا برایم به ارمغان بیاورد

                                      در بهار ارزوهایم

شادمانه در انتظارت ایستاده ام

ای نسیم بهار صدایش کن

به او بگو که

در یک قدمی تو  دختری در انتظارت

چشم در نگاه خورشید      

               به فردا می اندیشد 

دوستم این شعر نیست قطره قطره خون جگر است از این گویا تر؟

هر شب در خیابان های ذهنم قدم می زنم اندازه می گیرم وسعت رسیدن و حجم هوای عاشقی را وسعت کلام رسیدن را رسیدن قلب هایمان به یک دیگر را و هرگز این دو خط موازی هرگز شکسته نمی شود بین تو و من هرگز به هم نخواهند رسید در این دویدن های دقایق و باز هم سرم را بر شانه های تو می گذارم و اشک می ریزم دوست من

 

  میدانم و میداند

   انگار هیچ وقت اتفاق نخواهد افتاد

ساعت ها پیش میدوند جلو جلو  

روزها میگذرند

و انگار من در زمان گم میشوم

و هرگزاین عقربه ها به هم نخواهند رسید

نه بخاطر کوچک و بزرگ بودنشان

فقط بخاطر عمیق بودن عشقشان

تمام پنجره ها  بسته میشوند

بی انکه بهار را ببینند

بی انکه گرمای خورشید

به گلهای قالی جون بدهد

و دوباره سرما

از ساق پای نیلوفر

در این مرداب عاشقی

بالا و بالاتر میاید

و کی این بغض مرا خفه خواهد کرد

خدا میداند