شب است و سکوت
تنهایی و پنجره
ماه که غبارگرفته
اتش همچون زنان کولی
پای میکوبد و شعله اش نعره زنان
تا اسمان می پیچد دودش در دل اسمان راه
می یابد و دزدانه از نردبان بالا می خزد
و بر دل پنجره سیاهی شب می نشیند
دلم هم اغوشی ماه و ستارگان میخواهد
و نگاه تورا که در دریای ابی ان غرق شوم
و اغوشی گرم
دلم لبان خاموش میخواهد
و فقط
دستان جستجوگر
اغوش بگشا اتش
بسوزانم