نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

همیشه با تو



روز بخیر ای عشق ای زندگی

چه زیباست  با تو بودن  

با تو به  تماشای صبح رفتن  

بر امدن خورشید  را با نگاه تو دیدن  

شانه زدن انوار طلایی افتاب  

به عروسی کبوتران رفتن

تن شستن  گنجشکها در برکه ابی زلال  

تماشای  گلهای ارغوانی و  

چکیدن شبنم شبانه  از موهای عطر اگین نرکس ها   

شنیدن سرود زنبوران عسل

هنگام نیمروزپاییز به زیر سایه سرد صنوبر ها  

دویدن در دشت ها و سبزه زارهای کاهی رنگ  

همچون دویدن ها در دشت زندگی  

فقط با تو تماشایی ست

                                   نیلوفر زاهدی

به چشم خویش دیدم که جانم میرود ....

 

امروز تنهایم نگذارید

روزها را نمیشمارم سالها را هم

چندین هزار روز یا چندین سال چه اهمیتی دارد

ببین موهایم در فراغت سپید شده

 قلبم تهی ست و دستانم

به ستاره ها نمیرسد

و ماه درزیر پایم

نگاهش به اب است 

امروز 18 مهرماه است

یادت در دلم همیشه گرم است

 

                     به مناسبت فوت مادرم   

عشق فریبنده

 

آه از عشق فریبنده تو

  سخن عشق

ملال پذیر نیست

ولی ما در بند جسمیم

غم عشق نیست

جسم را طاقت دوری نیست   

تو بر زبانم جاری کردی

خواستن را

حرارت عشق تو

به من نیرو داد

 فصاحت داد

قلبم را وسعت داد

افرین بر چشمان سحر انگیز

و لبان بوسه خواه تو

که چه سان مرده ای را زنده می کنند

باقی همه افسانه ای بیش نبود

افسانه ساز منو و توایم


                    **   

  بگذار با رویای تو هم آغوش باشم      

      چون که بیدار شوم

دراغوشم  اهی بیش نیست

 

 

لبخند

 

شب از نیمه گذشت

چه دلم برایت تنگ است

چشم در انتظار لحظه ها

شب به سحر نزدیکتر شده

                 یا که صبح در راه است

گهواره خورشید را ببین تا سحر در دست من میجنبد

و لبخند مادرانه ام

در پی او میگردد

          چه دلم برایت تنگ است

یاد تو

 

سکه خورشید در قلک روز افتاد

جنگل هنوز خواب الود است

 چشمان سبزش با غمزه خورشید پلک  میگشاید

در  جاده فرعی گلهای رنگین

 زیر پای درختان به شادمانی روز به یکدیگر سلام میگویند  

زنبورها با بالهای زرین خویش گلها را میکاوند

 و انگار طعم خوش لحظه ها را در مسیر باد میجویند

ومن همچو پروانه دیوانه وار خاطرات تو را

دنبال میکنم

رطوبت کشدار جنگل بر تنم مینشیند

از ساق های برهنه ام بالا میرود و بر وجودم رخنه میکند

تن تب زده ام   خنک می شود

و می اندیشم که تو کدامین رازی

همچو جنگل عمیقی

همچو زمان صبوری 

همچو شب ناشناس و مرموزی

در من میپیچی همچو باد

و میلرزانی تنم را با نگاه اندوهگینت

  طوفان ی در دلم به پا میکنی  

چقدر  راه دشوار است و من

در نهایت به گرد خویش میگردم