نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا
نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

نیلـــــوفرصحـــــــــــــــــرا

    

‏بعد شنیدن  ماجرای بیهودگی زندگی امروز کوفتم شد .

نشستم روی یک سنگ پهن سیاه و مینویسم

امروز افتاب انچنان پس کله ام میزند انگار من توبه شکسته ام

طبیعت زیبا برایم عکسی خط خطی ست که انگار دستان خوب خدا برایم اینگونه کشیده

ذهنم تلخ و وامانده

   


‏بدون تو خواب و رویا بر من حرام است
 دیر گاهی ست
 که دیگر تورا در اغوش
شبهایم ندارم
‏پتو رو بغل کردم و می اندیشم
سحر از بسترحریر ابی ا ش 
اهسته اهسته به سپیدی صبح
میرسد و در اغوش خورشید ارام میگیرند
اما من چی
هر شب به بهانه ای
به تو میرسم ای صبح

‏هر شب میگویم شاید
با طلوع خورشید با نسیم صبح گاهی
با شلوغی خیابان ها
با دیدن گلدانی خالی از گل
به یادم بیافتی
و لب میگزی
و میگویی افسوس

   

‏اوای خوش قناری در قفس
از سر شوق زندگی نیست
از روزهای خوش گذشته اش یاد می کند .

    

‏از دریچه  چشم من

انگار هنوز صبح در راه است

دست در دست سپیدی سحر
خورشید طلوع خواهد  کرد

 
‏یه بچه مگس کوچولو اومده تو خونه
بهش میگم کوچولو بیا برو بیرون دلم نمیاد تو رو با اون دست و پای ظریفت بکشم اول زندگیته اوله تجربه هاته  تو ازادی هرجا میخای بری
در  و براش باز کردم مژه هاشو بهم زد و بال بال کرد

گفتمش اگر نرفتی دیگه پای خودته یا مگس کش یا پیف پاف انتخاب کن


‏یه کافی  درست کردم و گذاشتم روی میز و پاهامو  انداختم رو هم نشستم تبلت رو کشیدم تو صورتم ، دیدم اومد رو زانوم نشست  و چشمهای درشت بی گناهش رو دوخت به چشمام  گفت :خب  گفتم: که چی ؟  گفت: نمیخای به منم بدی چند قطره ریختم تو زیر فنجونی و گفتم :صبر کن خنک بشه  چشید گفت: اه تلخه
‏گفتم : من اینجور ی دوس دارم گفت :  زندگی به اندازه کافی تلخی داره تو چرا تلخ میچشی

  گفتم : دیگه این طعم تلخی رو عادت کردم و نمیفهمم همینجوری  لذت میبرم
‏یه دونه شکر ریختم تو نعلبکی ش چشید گفت :  آخی حالا خوب شد. گفتم : صبح میخاستم بکشمت و حالا روبروم نشستی  گفت : زندگی همینه ادما خیلی تصمیم ها میگیرند اما عملیش نمیکنن مردن زوده بهش فکر نکن زندگی شیرینی هایی هم داره . مجازات میشی ،مکافات میکشی،  اما طراوت و تازگی صبح که  یادت بیاد همه چیز رو فراموش میکنی و از نو همه چی شروع میشه

‏قشنگی هارو وقتی نم نم بارون میزنه  نگاه که میکنی زندگی شیرین میشه به کامت
گفتم : اوف دلم برای بارون و دریا تنگ شده. گفت:  دریا چیه ؟ کجاس من تا حالا ندیدم میتونم ببینم گفتم :خیلی دوره
‏یه کاسه بزرگ ابی رنگه و پر اب وپر از سنگها و ماهی های جور واجور تصور کن
گفت  :تصور چیه؟ گفتم  :هیچی بهش فکر کن یعنی
به هیجان اومد و مژه های بلندش رو به هم زد وگفت : اوه خدای من بازم حسرت و ارزومندی
گفتم :نیم وجبی چیزی که ندیدی حسرتش رو نخور
‏گفتم :دلم میخواد الان پاهامو تا مچ در داخل شن های داغ فرو میکردم وخورشید پس کله ام رو ازگرما گرفته بود میرفتم دنبال سایه وقتی نمیتونم کنارش لم بدم اینم خوبه
مگس کوچولو باحسرت نگاهم میکنه ونسکافه اشو یه تیکه هورتی سرمیکشه
انگارازحرفهای من که سردرنمیاره حوصله اش سرمیره بلند میشه و میره